روز مرگی

روز مرگی
 
چون شمعی که به صبح می رسه و رویای روشنایی اش را به باد می ده در ظلمت شب راه صبح رو گم کرده ام ،نه فانوس خیالی که راه به جایی ببرم و نه منظر امیدی درین کلاف سر در گم. و یقین پر ملال و زلال نومیدی همانگونه که شریعتی گفته بود به اوج خود می رسد اما به انتهای همه راهها نرسیده ام و حتی به میانه ...
تکرر واژه روز شب دمم را میگیرد تهی دستی ام را تمدید می کند مثل پرنده ای که در قفس پایش را به سنگی بسته اند به اندازه قفسش هم نمی تواند پرواز کند پابند روز گارم ...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد