.:. تنها .:.

در تمام شب چراغی نیست

در تمام روز

نیست یک فریاد

چون شبان بی ستاره قلب من تنهاست

تا ندانند از چه می سوزم من ، از نخوت زبانم در دهان بسته است

راه من پیداست

پای من خسته است

پهلوانی خسته را مانم که می گوید سرود کهنه فتحی قدیمی را

با تن بشکسته اش

تنها

زخم پر دردی به جا مانده است از شمشیر و ، دردی جان گذای از خشم

اشک ، می جوشاندش در چشم خونین داستان درد

خشم خونین ، اشک می خشکاندش در چشم

در شب بی صبح خود تنهاست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد