دستانم در دستانت ....

هوا سرد است و دستان یخ بسته ی من در سوز زمستان...

لحظه ای .

           درنگی .

                     رویایی .

                              ارزویی و ...

دستان من در اغوش ملکوتی دستانت چه گرمی شیرینی ...!

تو نخواهی دانست ...

عاقبت تو نخواهی دانست

چه کسی بهر تو زیست

چه کسی بهر تو مرد

چه کسی با تو زمانی سر برد

.....

چشمم ان لحظه گریست

تا که ان لحظه شکست

که من شهره به رسوایی راه

تو ندانستی کیست

 "عاقبت نیز نخواهی دانست......"

بی نهایت عشق ...

شمعدانی های صورتی حسودند

به آغوش تو، برای من

و جیرجیرکها که مینوازند برای این شادی

و بهشت

که در دستانت جا مانده است. . .

دستانت را که میگیرم، آستینم بوی بهشت میگیرد

و اینجا خود بی نهایت عشق است. . . . . .

من به تمام خوشبختی هام رسیدم ...

من به تمام خوشبختی های ممکن در رندگیم رسیده ام...

زیرا توانسته ام عاشق شوم...

عاشق تو ...

و

عاشق بمانم...

دوستم داشته باش ...

دوستم داشته باش که تو را میخوانم،

دوستم داشته باش که تو را میخواهم

دوستم داشته باش که تنها تویی در نگهم

من تو را میجویم،

         با سرانگشت دلم روح پر نقش تو را میپویم

شادم از این پویش

   مستم از این خوهش

  آه..... اگر پلک زنم نکند محو شوی

   آه.....اگر پلک زنم نکند پرده ی اشک،

                  نقش زیبایت را اندکی تیره کند

از رهی میترسم که تو همراه نباشی با من،

از شبی در خوفم که صدایت برود دور شود از گوشم

آه..... آن شب نرسد

  یا اگر خواست رسد،

      من به آن شب نرسم!....

راز حلقه ...

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه ی زر

راز این حلقه که انگشت مرا

اینچنین تنگ گرفته است به بر...

راز این حلقه که در چهره ی او

این همه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت

حلقه ی خوشبختی ست، حلقه ی زندگی ست...

همه گفتند مبارک باشد

دخترک گفت دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی...

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر

دید در نقش فروزنده ی او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته، هدر...

زن پریشان شد و نالید که وای

وای، این حلقه که در چهره ی او

باز هم تابش و رخشندگی ست

حلقه ی بردگی و بندگی ست...

تو را دوست دارم ....

((این مطلب خیلی دوست دارم به همین خاطر این دومین باریه که میذارمش))

تورا به جای همه ی کسانی که نشناخته ام دوست میدارم.

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمیزیسته ام دوست دارم.

برای خاطر عطر گستره ی بیکران...

و برای خاطر عطر نان گرم

برای خاطر برفی که آب میشود...

برای خاطر نخستین گل

برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمیرماندشان

تو را برای خاطر دوست داشتن دوست میدارم

تو را... به جای همه ی کسانی که دوست نمیدارم، دوست میدارم...

 

چقدر دلتنگتم تنها پناه من...

برای تو ...

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن

                                      در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن

                                      از دوستان جانی مشکل توان بریدن

خواهم شد به بستان چون غنچه با دل تنگ

                                      وانجا به نیک نامی پیراهنی دریدن

گاه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن

                                     گاه سر عشق بازی از بلبلان شنیدن

بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار

                                     که آخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

فرصت شمار صحبت کز این دو راه منزل

                                      چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن

...........

اینو واسه تو نوشتم،واسه خود خودت ...

یادت میاد؟

از حفظش کردی؟

هیچ وقت یادم نمیره اون روزی رو که به نیت تو حافظ رو باز کردم و این شعر اومد...

لازمه به یادت بیارم چی توی قلبم میگذره؟!!!

... دوستت دارم

 

آرزو دارم ...

آرزو دارم که خانه ای داشته باشم که بارانش از زمین به آسمان ببارد ,
 ستاره هایش بجای چشمک زدن با پر رویی به آدم نگاه کنند و ماهش
 در یک مشت جا شود تا بتوانم تک تک خانه ها را با نورش روشن کنم !
آرزو می کردم به جای راه رفتن پرواز می کردم ,
 در آن صورت هیچ وقت برای رسیدن به مقصدم غصه نمی خوردم ! ! !
ای کاش بتوانم در استخر شکلات شنا کنم !!
باتلاقی هستم که فقط دردها در آن فرو می روند!!
شب در کدامین شب خواهد مرد خواب کی از خواب بیدار خواهد شد؟

وقتی که خاکم می کنن ...

 

وقتی که خاکم می کنن بهش بگین پیشم نیاد

 بگید رفت مسافرت شماره ی نداد

یه جور بگین که آخرش از حرفاتون حول نکنه

طاقت ندارم ببینم به قبر من نگاه بکنه

دونه به دونه عکسامو بردارید آتیش بزنید

هرچی که خاطره دارم بریدو از بیغ بکنین

نزارید از اسم منم یه کلمه جا بمونه

نمی خواهم هیچ وقت تنمو تو ی گورم بلرزونه

برو آتیش به قلب من نزن بزار نگاهت از یادم بره

بزار واسه همیشه قلب من شل بشه با کلی خاطره

برو نمی خوام ببینی خونی من خالی شده

همدم من به جای تو ریگهای پوشالی شده

اون که می گفت می مرد برات

 دیدی راست راستی مرد

رفتو همه خاطراشم به خاطر ت برداشتو برد

بهش بگین عشق هست به پات

بهش بگین نیومدی بگین هنوز

 دوست داره با اینکه قیدشو زدی

نشونی قبر منو بهش ندین خوب می دونم

 میاد جای همیشگی سر قرارتو رودخونه

برو آتیش به قلب من نزن

بزار نگاهت از یادم بره

آخ بزار واسه همیشه قلب من

تول بشه با کلی خاطره

می خوام رو سنگ قبر م این باشه

می خوام رو  سنگ قبر م این باشه

طلوعی که خیلی غم انیگز بود

قشنگ ترین خاطری عمرم

غروبی که خیلی دل انگیز شد

روسنگ قبرم بنویس

روزی اومد به امید آخر

ولی حالا بدرقه راهش شد

داغی که منودش به دل مادر

عشق ...

گذشت زمان بر آنها که منتظر می‌مانند بسیار کند٬

بر آنها که می‌هراسند بسیار تند٬

بر آنها که زانوی غم در بغل می‌گیرند بسیار طولانی٬

و بر آنها که به سرخوشی می‌گذرانند بسیار کوتاه است.

اما٬ بر آنها که عشق می‌ورزند٬

                                       زمان را آغاز و پایانی نیست.

میگفتی ...

به من می گفتی دوست داری سرتو بذاری رو زانوهایم،

 

من هم موهامو بریزم رو صورتتو،و تو اونارو نوازش بدی

 

 و تو چشام نگاه کنی و یک دل سیر گریه کنی

 

 نمیدانم حالا اون چشمها نظاره گر چشمهای کیست.

 

تقدیر چنین بود و من هیچ گله ای ندارم ففط آرزوی

 

 سلامتی و بهترین برایت دارم و از خدا می خواهم

 

که هیچ وقت آن چشمها اشک نریزد

 

دوست دارم در یه جاده دراز و برفی قدم بذارم

 

جاده ای که انتها نداشته باشه تنهایی قدم بزنم

و

 فکر کنم به گذشته،حال و آینده

من تو وعشق تو را دوست دارم ...

من عشق را در تو

               تو را در دل

                  دل را در موقع تپیدن

و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم

 

من غم را در سکوت

               سکوت را در شب

                      شب را در بستر

و بستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم

 

من بهار را به خاطر شکوفه هایش

                       زندگی را به خاطر زیبایی اش

و زیبایی اش را به خاطر تو دوست دارم

 

من دنیا را به خاطر خدایش

خدایی که تو را خلق کرد دوست دارم

 

داستان کوتاه ...

دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟

پسر گفت : نه ، نیستی

دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟

پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم

دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟

پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم

دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش

میکرد

اماپسر دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت :

تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی

من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را

و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

  

   برگرفته شده از وبلاگ www.PariyaKermani.blogsky.com

یه خبر ...

سلام دوستای گلم ....

این آدرس جدید وبلاگم توی بلاگفا اونجا هم منتظر شما هستم .

www.Divooneye-To.blogfa.com