دارم از پا می افتم ....

سلام

۱۵ روز بعد عید برگشتم!

نمیدونم چه جوری بگم ؟؟؟ از کجا بگم!!!

من (س) ۲۰ ساله با (ی) ۲۱ساله دوست شدم! تقریبا از این داستان ۷-۸ ماهی میگزره!

می خوام همه چیز هم بگم هم نگم! موندم! عید امسال هم خیلی خوب بود هم بد!

داستان من و عشقم....همه چیزم که دارم از دستش می دم .....

من (س) ۲۰ ساله با (ی) ۲۱ساله دوست شدم! تقریبا از این داستان ۷ ماهی میگزره!

می خوام همه چیز هم بگم هم نگم! موندم! عید امسال هم خیلی خوب بود هم بد!

از این نظر خوب بود که من عید امسال با اون بودم... و اینکه داره این دوستیمون به آخرش می رسه! چیزی که منو خیلی داره عذاب می ده! خیلی....

بذارین از اول تعریف کنم....

دوست من که ((ج)) باشه با یه دختری دوست بود...

اینا خیلی وقت که باهم هستن ... یه روز (ج) گفت  تو دوستی نداری چرا؟؟

من گفتم تا حالا کسی رو پیدا نکردم‌!!! گفت که دوست من یه دوست داره!!!

که خیلی هم دختر خوب و نجیبیه !!! من هم ....

یه روز قرار گذاشتیم و من زنگ زدم .... نزدیک ۱ ساعتی حرف زدیم! من گفتم می خوام با تو دوست بشم اما اون می گفت من نمی خوام .... اما اونقدر اصرار کردمو گفتم من می خوام که گفت باید فکر کنه ....

درست یادمه که آخرای ماه مبارک رمضان بود....صبح عید به اولین نفری که تبریک گفتم اون بود...

تا اون روز هیچ ارتباطی نداشتیم.... از اون روز که اس ام اس تبریکو فرستادم شروع شد....

الان که دارم می نویسم اشکام داره میریزه روی کیبورد....

خیلی خوب و با خنده و شادی شروع کردیم .....

اون خیلی خوبه ....خیلی .... هرچی از خوبیا و مهربونیاش بگم کم گفتم.....

چند روزی گذشت....یه روز صبح اس ام اس زد که بیا همه چیز و تموم کنیم.....من جا خوردم!

گفتم چرا؟؟؟ ما که اینقدر خوبیم.....و...

گفت نمی خوام بیشتر از این به هم وابسته بشیم.... اما من کوتاه نیومدم....

به اصرار من گفت باشه!

گذشت و گذشت تا یه روز نمی دونم سر چی با هام قهر کرد....من شکستم....خورد شدم....

اس ام اس زدم .... خواهش کردم .... و آشتی کرد باهام .... می دونم خیلی از من بدی دیده!!!!

خیلی وقتا ازم بیزار شده .....ولی خیلی دوستش دارم که بازم ادامه داد....

ما از هم دوریم...اون یه شهر من یه شهر دیگه !!!!

اون یه دین دیگه من یه دین دیگه !!!!

اما من تو این مدت عاشق شدم.....خیلی دوستش دارم....خیلی....

تو این مدت فقط ۴ باری بامن قهر کرد....اوایل به خاطر اینکه زیاد با اخلاقش آشنا نبودم خوب طبیعی بود اما..... آخرین بارش همین ۳-۴ روز پیش بود که.....

شب ساعت ۱۲ بود! باهم اس ام اس بازی میکردیم ! گفت:خسته شده ! همه چیز تمومه و دیگه هیچی براش مهم نیست و خداحافظ!

وضیعت اس ام اس خیلی بد بود نه میرفت نه می اومد!! من یه اس ام اس فرستادم که نرفت دوباره فرستادم که یه کم طول کشید و اون فکر کرد که نفرستادم و ناراحت شد!!!

اونقدر قسم خوردم .... که فرستادم و نیومده ...اما قبول نکرد!!! گیر داده بود...

 اونقدر که من از دهنم پرید و گفتم که من فرستادم دوست داری فکر کن اومده نداری نیومده!!!!

ناراحت شد....بهش برخورد خیلی بدم بهش برخورد!!! بهش حق میدم....

تا اینکه اون اس ام اس و زد....من حالم بد شد.... نزدیک ۱ بود ساعت که بابام منو رسوند بیمارستان....

با اون حالم بهش اس ام اس میزدم....اونقدر که بابام عصبی شد و موبایلو ازم گرفت....

۲تا آرامش بخش قوی .... یه سرم.....وخونه!

شب تا صبحش خوابم نبرد..فرداش قرار بود بریم یه شهر دیگه!!! صبح ساعت ۶.۳۰ بود که اس ام  اس زد!!!!

دوباره همونا اخه فکر می کرد اس ام اس نیومدن!!! آخه اون ایرانسل داشت و من مخابرات!!!

اون موقع وضیعت اس ام اس خیلی بد بود نه میرفت نه می اومد!!

من که نمی خواستم بفهمه که من حالم خوب نیست...گفتم ظهر باهم حرف می زنیم.... دوباره بهش برخورد اما من نمی تونستم....حالم اصلا خوب نبود....تا ظهرش که هرچی اس ام اس زدم دیدم جواب نمیده !!! تا شب جوابم نداد!!! دست به دامن دوستم شدم .... اون گفت باشه باهاش حرف می زنه!!! اونم یه چندباری بهش زنگ زده بود جوابشو نداده بود....تا ساعت ۱۱ - ۱۱.۳۰ که جوابشو داده بود و با هم حرف زده بودن .... اون شب دوباره حال من بد شد و دوباره بیمارستان ..... اصلا نفهمیدم که چطوری منو آورده بودن خونه تا صبح !!!!

صبح که بیدار شدم دیدم (ج) اس ام اس و زنگ زده بود .....که شب حتما به (ی) زنگ بزن اما من که حالم خوب نبود .... صبح هم ما به طرف شهری که به مدت ۵ سالی اونجایم حرکت کردیم!!!

نشد تا ظهر .... ظهر تا رسیدم با اون حالم زدم از خونه بیرون ....تا بهش زنگ بزنم!!! هرچی شمارشو می گرفتم می گفت در دست رس نمی باشد!!! گرفتم و گرفتم تا گفت خاموش می باشد !!!! تا شب که گرفت و باهم حرف زدیم ....

خلاصه کلی معذرت خواهی و ..... اما اون می گفت تموم بشه .... ومن هم ....

گفتم جبران می کنم و همونی میشم که تو می خواهی و ....من هم واقعا می خواستم اونی بشم که می خواد....چون دوستش داشتم....

گفت ادامه دادن تا که ؟؟؟ من گفتم من تورو واسه همیشه می خوام ....من می خوام به تو برسم!!! اون گفت که نمی شه !!! مادرش عمرا اونو به من بده و خانوادش راضی نمی شن!!!و خانواده ی من هم همین طور....

من گفتم سخته !!! شاید غیرممکن باشه !!! اما اگه ما بخوایم میشه !!!!

حرف زدیم....گریه کردیم....(دومین باری بود که گریه میکرد یعنی من می شنیدم)

می گفت نمی خواد ادامه بده....نمی خواد بیشتر از این بهم وابسته بشه....چون ازدواج منو خودشو ممکن نمی دید.... اما من گفتم اگه ما بخوایم میشه....

من خیلی بیشتر به اون وابسته بودم و هستم ..... وقتی به جدایی فکر می کنم...به نبودن اون....دیوونه می شم .... نمی تونم جلوی اشکامو بگیرم....

قبول کرد من تا تابستون برم شهر اونا(قوچان).... و تا اون مدت ادامه می دیم تا همدیگرو از نزدیک ببینیم.....و دوباره به ادامه دادن فکر کردیم...به کنار هم بودن....من بهتر شدم....۱روز گذشت...من خیلی بهتر شدم....امروز صبح که از خواب بیدار شدم بهش اس ام اس زدم ... بعد از ارسال رفتم دستو صورتمو بشورم....که صدای اس ام اسش اومد....من تو دستشویی بودم...مامانم اس ام اسش خونده بود....اما چون خونمون کسی بود به روی خودش نیاورد!!! من هم سریع لباس پوشیدم زدم از خونه بیرون....تا ساعتای ۱۱ ظهر بود که مامانم بهم زنگ زد که بیا خونه کارت دارم...منم که می دونستم جریان چیه دیگه ... با (ی) هم صحبت کردم که چی کار کنم؟! گفت باهاش حرف بزن .....

منم رفتم.... مامانم شروع کرد که کیه؟؟؟ کجاست؟؟؟ تو چرا ؟؟؟؟ من تو رو اینجوری بزرگ کردم....اونجوری شده ..... آخرش هم اینکه باید تمومش کنی....!!!!منم گفتم که نه....من دوستش دارم....نمی خوام از دستش بدم....دوستش دارم......

گفت که نه نمی شه!!!! تو ۲سالی ازش کوچکتری....اون یه شهره دیگه تو یه جایه دیگه....از کجا امیدواری که خانوادش قبولت کنند!!! کلی حرف زد....گریه کرد....قسمم داد که باید تمومش کنین و  بهترین راه همین که تموم بشه.... چون رسیدن شما به هم ممکن نیست...

من دارم دیوونه میشم....نمی دونم چیکار کنم....یعنی باید از دستش بدم؟؟؟؟ آره؟؟؟؟

چرا باید اینجوری بشه؟؟؟؟ باید بی خیال هم بشیم؟؟؟؟؟ من که طاقت ندارم....

ای خدا چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

واسه همین میگم واسه من اصلا سال خوبی نیست......چون اینجوری شروع شد.....

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
الناز 16 فروردین 1387 ساعت 18:19 http://www.sarzamine-yakhi.blogsky.com

سلام ببخشید که خیلی دیر اومدم داستانت و هم بنویس میخونم و نظر میدم راهنماییت میکنم و بعد از اینکه کامل نوشتیش یه چیزی و بهت نشون میدم که شاید به دردت بخوره برای پیدا کردن بهترین راه موفق باشی

پریا 22 فروردین 1387 ساعت 00:17 http://pariyakermani.blogsky.com

سلام. پس بالاخره داستانت رو نوشتی. همیشه نوشته هات رو می خوندم دوست داشتم بدونم دلیل این جور نوشتن چیه.
ایچ.ال.منکن میگه: عشق مثل جنگ میمونه، شروع کردن آن آسونه اما متوقف کردن اون خیلی سخته...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد