من ... من سر حرفام هستم ...

من سر حرفام هستم...

انگار تو کم آوردی ... چی شد فدای چشمات...

تو روم قسم می خوردی اگه یه روز نبودم پژمرده بودی و زرد ...

حالا با این که نیستم ... سرخوشی و چه بی درد...

من سر حرفام هستم .... تا دیدن روز مرگ ...

 اینجا پر از غریبه ست ...

با یه دل پر از غم .... نیومدم یه روزی تا اینکه فردا برم ...!

من سر حرفام هستم ... تا پای جون عاشقم ....

من سر حرفام هستم .... به خاطرت شکستم ... به خاطر عهدی که یه روزی با تو بستم...

نیومدم یه روزی تا اینکه فردا برم ....

من سر حرفام هستم تا پای جون  عاشقم .....

من سر حرفام هستم تا دیدن روز مرگ ...

با یه دل پر از غم ... تو باورم می گفتم که تا ابد باهامی ....

من موندم ... من موندم و یه مشت حرف ....

چه باور خامی ....

شاید تقدیر ما اینطور بود ... شاید تقدیر ... شاید ...

 

بشکن دست که نمک نداره ...

سلام

امروز فهمیدم که اون دوستی که ازش گله کرده بودم رفته توی وبلاگ نوشته که من هرچی دلم خواسته بهش گفتم ...

آیا اینطور بوده ؟؟!

دیدین گفتم گله کردن من هم ...

من نباید هیچ کاری بکنم ... هرچی که اونا دوست دارن باید انجام بدی ....

یا اگه احیانا کاری ازشون سر زد نباید بهشون بگی ... چرا ؟؟؟ چون بهشون برمی خوره ....

من فقط گله کردم و هیچ چیزی بیشتر از اون نگفتم ... البته مطلبش هست می تونید بخونید و نظر بدین ....     .:.مطلب (تنهایی).:.

من دیگه هیچ چیز واسه از دست دادن ندارم ... اونی که نباید از دستش بدم .... از دست دادمش....

دیگه هیچی برام مهم نیست .... هیچی ...

حتی ناراحت شدن دوستم یا رفیق .... چون جواب خوبی های منو خیلی خوب داد .... خیلی خوب .... ممنونم ازش .....

 

 

دوستت ...

دوستت خواهم داشت بی آنکه بدانی

درد دل خواهم گفت بی هیچ کلامی

گوش خواهم داد بی هیچ سخنی

درآغوشت خواهم گریست بی آنکه حس کنی

در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حرارتی

عاشقت خواهم ماند بی آنکه بدانی

اینگونه شاید احساسم نمیرد.

نوشته ای که دوست عزیزم سمیر برام فرستاده و دلم نیومد توی وبلاگم نذارمش.

 

اگه شما جای من بودین چیکار می کردین؟!

سلام

می خواستم از شما بپرسم اگه شما جای من بودین با توجه که ماجرای منو می دونید چیکار می کردین ؟!

منتظر جوابتون هستم ....

 

من ...

و من بی هوش نیستم ...

تا بگویم

دیگر هیچ چیز را نمی خواهم

حتی تو را

حتی زندگی را

تا به گریه بگویم

من دیگه مردم .... من دیگه نیستم ...

چه کسی پنهان تر مرا دوست دارد؟

آیا اصلا کسی مرا دوست دارد؟

 

تقصیر منه ...

سلام ....

مثل اینکه حرفهای من به دوستم برخورده ....

شما خودتونو بذارین جای من ....  توی اون موقعیت با اون وضع روحی نابه سامان ....

من انتظار زیادی داشتم؟؟؟؟ از یک رفیق که اینجوری جوابمو داد !!!!

به جای اینکه خیلی دوستانه بیاد و بامن حرف بزنه .... بگه تو شورشو در آوردی !!!!

حق با اونه و تو .... و تو حقته .....

واقعا این بود جوابی که به من داد !!!!!

اون موقع که رفته بودی مشهد یا دفعات قبل من همین جوری رفتار کردم ؟؟؟؟

گفتم به من چه ؟؟؟؟!!!! یا گفتم جبار شورشو درآوردی ؟؟؟؟!!!!

دیدی که نگفتم .... باهات همدردی کردم .... تا تونستم باهات حرف زدم اگه اینکارو نکردم بگو ....

من رفیق بدی بودم .....

من قبول دارم ...

الان هم هیچ انتظاری از تو ندارم ....

از هیچ کسی انتظاری ندارم چون خیلی خوب جواب منو دادن ....

از اونی که ادعای عاشق من بود تا اونی که رفیق من بود ....

من یک طرفه قضاوت می کنم ؟؟؟!

شما بگین من انتظار زیادی از یک رفیق داشتم ؟؟؟؟

عشق من  دروغ بود .... دوست داشتنم دروغ بود .... رفاقتم دروغ بود .....

من خودم دروغم ..... به گفته اونها ....

منو باور نکردن ... منو درک نکردن ...

من دل از دنیا بریدم ....

در آخر هم ... فقط این جمله به یادم میاد  !!!

اگر دنیــای ما دنیــای سنگ اســت ... بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است ...

اگر دنیـــــای مـــا دنیـــای درد است ... بدان عاشق شدن از بهـر رنج است ...

اگر عاشق شدن بس یک گناه است ... دل عاشق شکستن هزار گناه است ...

 

 

 

تنهایی ....

سلام...

دوستای عزیز باز تا من نروم بگم آپ کردم نمیان سراغی نمی گیرن از من تنها....

خیلی تنهام....خیلی....

توی این چند روز نه شب داشتم نه روز.....

به گفته بعضی از دوستان حقم همینه..... بعضی ها هم می گن حق با تو....

نمی دونم ؟! به هر حال دیروز یا پریروز بود فهمیدم یکی از دوستام که مثلا رفیقم بود اونم

ادای رفاقت می کرد... که من خیلی هم پشتش بودم ولی توی سخت ترین جای زندگیم تنهام گذاشت....اونم به خاطر خودش که نمی خواست عشقشو از دست بده منو تنها گذاشت....

الان فقط یه دوست دارم که باهام همدردی می کنه .... باهام حرف می زنه....آرومم می کنه....

الان می فهمم که دوست خوب و بد کدامند....

الان فهمیدم که .... اشکالی نداره وقتی آدم بد میاره از در و دیوار بدی میریزه....

حتما خدا تو این کارش یه حکمتی داره.....

من موندم و گریه های شب تا صبحم.... من موندم و یه مشت خاطره.....

قبلا هم گفتم بازم می گم این مدتی که باهاش دوست بودم بهترین دوران زندگی من بود...

بهترین....

الان رفیق تنهای هام شده این وبلاگ که میامو حرفامو می نویسم....

البته حق من همینه....

نمی خوام دوباره حرفهای گذشته امو تکرار کنم....

حرف جدید هم که .... نیست...

یه سری از حرفهایی که نگفتمو می خوام بگم ولی نه....

بذار همه فکر کنن که مقصر منم ....

به گفته خودش نباید عاشق من بچه می شد !!!!

من بچه ام ....

می گن عشق بچه ها که پاک تره .... صاف تره ....

بازم می گم عاشق من نبود ....

همین ....

قصه غم انگیز....

این قصه غم انگیزی که با صدای قشنگ و دلنشین مهدی مقدم اجرا شده....

خیلی گوشش دادم اونقدر که از حفظ شدم....

چه راز دلخراشی وقتی هستی جداشی

قلبمو دادم دستت که عمری داشته باشی

ولی زدی شکستی بدون هیچ بهونه عزیزم دلت از سنگ تو خاطرم می مونه

آخه چرا منو تنها گذاشتی منو با گریه و غم جا گذاشتی

همش فکر می کنم شاید از اول منو حتی یه لحظه دوست نداشتی

دوست نداشتی .... دوست نداشتی ....

منو یه قلب داغون منو چشمای گریون من عاشق تو قلبت بودم ۲روزی مهمون

منو هوای ابری   منو بارون پاییز  منو روزای بی تو  یه قصه غم انگیز  ....

منو یه قلب داغون   منوچشمای گریون   منو هوای ابری   منو بارون پاییز

منو روزای بی تو .....

منو روزای بی تو  یه قصه غم انگیز...... یه قصه غم انگیز....

نابودی من ....

سلام

ممنون از نظرای قشنگتون ....

دیشب یکی از نزدیکترین دوستاش باهام صحبت کرد....

که چرا اینجوری شده؟؟؟؟

که من همین حرفا رو بهش گفتم....

می گفت اون منو دوست داشته!!!!

ولی به نظر من اینجوری نبوده....

اگه یه کوچولو منو دوست داشت موقعی که من گفتم میرم.....اگه نمی گفت نرو....می گفت صبر کن ....یا نمی دونم یه همچین چیزی ولی نگفت....

من خیلی منتظر بودم تا یه همچین حرفی بزنه ولی نزد....خداحافظی کرد و رفت ....

شاید من جایی واسه حرف نذاشته بودم ....

ولی اگه دوست داشت می گفت که نرو....یا من دوستت دارم....

اما نگفت...منم رفتم .... تموم شد....تموم شد....

دیروز بعد از اینکه اومدم کافی نت و نوشتم....دیگه فکرم جز تموم کردن زندگیم به جایی قد نداد...

رفتم...ولی نمی دونم خدا چرا دوباره منو برگردوند..؟؟؟؟

بازم حکمتی داشته حتما...

زندم... نفس می کشم.....

از دیشب تا همین الان کلی آهنگ های غمگین گوش دادم....کلی....

چندتایی که خیلی تحت تاثیرم قرار دادن

آهنگ غیرمستقیم تتلو-تهی-رضایا-2@fm-طعمه.... یا آهنگ کسرا بن بست .... یا علی ملکی تا کی باید البته ریتمش تند ولی شعرش خیلی پر معناست....

 

 

تموم شد .... تموم...

سلام ....

از دیشب تا صبح خوابم نبرد..... صبح ساعت ۶:۴۵ بود که اس ام اسش اومد البته واسه دیشب بود که نیومده بود.... نوشته بود که می خواد یه سوال ازم بپرسه....

من هم جواب دادم که بپرس....

گفت منظورت از حرفی که دیروز زدی چه بود به جون مامانت راستشو بگو....

من: می خواستم بدونم اگه من تابستون نتونم بیام چیکار می کنی؟؟؟؟

اون: ولی من خیلی فکر کردم احمق نیستم می خوایی تموم کنی دنبال بهونه ای یه کلمه بگو آره؟

من:اگه بخوام تموم کنم نیازی به بهونه نیست...خیلی رک می گفتم

من:خیلی دوست داری که تموم بشه...

من یه چیز دیگه فکر می کردم ولی یه چیز دیگه شد...

اون:همون حسرت به دل شدم تو این ۷ماه حرفتو رک بزنی اما من تصمیم خودمو گرفتم نمی خوام اینجوری ادامه بدم حتی ۱ساعت...

من:خیلی دوست داری تموم بشه ...

من حرفی ندارم هرجوری تو دوست داری ...

می خوای تموم بشه باشه من نمی خوام مجبور به ادامه باشی....نمی خوام اون چیزی که دل من می خواد بشه ...

همون کاری که ۶ ماه پیش می خواستی انجام بدی...الان انجام بدی ...

اون:نه دوست ندارم ۷ماه دیگه ادامه پیدا کنه بد تو باز همین حرف هارو بزنی دلایل زیادی نشونم دادی برای تموم کردن دریغ از یکی واسه ادامه ......

من:درسته من یه کارا و رفتارهایی داشتم که اینجوری شده....باعث شده تا ۱ دلیل واسه ادامه نباشه ...

ممنونم ازت که ۷ماه به اجبار با من موندی...توخیلی خوبی.خیلی هرچی از خوبیهات بگم کم گفتم...آره من خیلی بد بودم هیچ جام مثل اون شخصی که مد نظرت بود واسه آیندت نبود...

اما من یه چیز کوچیک داشتم....فقط تو رو دوست داشتم.

اون: دیگه نیازی به این حرفا نیست.خداحافظ.

چون اس ام اس من دیر رفت اینو نوشت : دیدی حتی اونقدر ارزش نداشتم که جواب خداحافظیمو بدی   ۷ما من احمق هیچی.

من:بذار یه ذره حرف تو این دل لامصب مونده بگم بعد میرم...

من اون شب فهمیدم که واست خواستگار اومده بود که به من گیر الکی دادی و ...

می خواستی اون موقع تمومش کنی ولی من کوتاه نیومدم... من فکر می کردم اگه یه روز بهت بگم که من بخوام برم....تو بگی نرو ... اما اونطور نشود....

من فکر می کردم تو منو دوست داری ولی اینجوری نبود...تو ۷ ماه با من دوست بودی ... ۷ماه ...چیز کمی نیست...

من دلم لک زده بود ۱ بار تو تلفن بگی دوستم داری... ۱بار...

دوست داشتن به گفتن نیست ولی منم آدمم...

اون: آره ۷ماه با تو بودم اینقدر گفتی دوستت دارم ولی اصلا الان یه ذره هم اصرار به ادامه نداری همش دروغ گفتی همرو ... خیلی راحت ازم گذشتی ....

من:می دونم همه چی اجبار بود...اجبار...الان هم همونطوری که من با پر رویی اومدم.... میرم ...

راحت ازت گذشتم؟!    خیلی با انصافی خیلی...

اینقدر که من به موندن اصرار به موندن تو کردم ...

اون:شاید الان داشتم امتحانت می کردم همین جوری گفتی دوست داری باشه تموم؟

میگم رک نبودی ازم خواستی بگم که نگفتم؟ 

من:شاید امتحان می کردی؟؟! شاید...

اما امتحانی که من از تو گرفتم...

اون:من چقدر گفتم داد بزن منو دوست داری می خواستی تو هم بگی بگو خودت نخواستی   !

من:می خواستم خودت بگی...اونی که من بگم بگو...

دوست داشتن من اگه الکی بود...اولین باری که گفتی تموم تموم می کردم...ولی دیدی که ...

اگه دوستت نداشتم نمی گفتم حاضرم همه چیزمو اونی کنم که تو می خوایی...

اون:اون اولین بار بود نگفتی ولی الان بعد از ۷ ماه گفتی تو از موقعی که مامانت فهمیده عوض شدی هرروز یه بهانه ای و حرفی می زنی که قبلا نمی گفتی !

من: من از موقعی که مامانم فهمیده دارم یه بهونه می یارم؟...

نه اینکه از موقعی که اون فهمیده من جدیدتر شدم؟ حرف دلمو گفتم ؟

من به خاطر اینکه زودتر بهت برسم داشتم کارای خدمتمو درست می کردم...

اون: تو هر روز یه بهانه و مشکل میاری خوب مگه من اینارو نمی دونم دیروز چه ربطی داشت از الان بگی تابستون نمیایی در صورتی که می دونستی جوابم چیه؟

من : امتحان بود که تو نمره نگرفتی...می خواستم ببینم که آیا نظرتو راجع به خودم عوض کردم

انتظار یه جواب دیگه داشتم اما ...

اون : خدمتت هم به اجبار خانوادت بود که بری و منو فراموش کنی وگرنه اونروزی که حرف زدیمو آشتی کردیم قرار شد اول  همو ببینیم بد تصمیم بگیریم.

من : به اجبار خانواده نبود به جون مامانم.

اون : اینم امتحان بود ببینم چقدر بودنم واسط مهمه اما تو اصلا نیومدی امتحانو گفتی هرجور راحتی برو.

من : چون تو دیروز یه چیز دیگه گفتی ...

اون : من چی گفتم؟ ما از اونروز قرار نذاشتیم اول همو ببینیم بد اگه خواست ادامه پیدا کنه کارامونو بکنیم ولی تو دیروز گفتی نمیایی خوب من چی بگم؟

من : من تنبل بودم که امتحانو خراب کردم.... تو که زرنگ بودی.شاگرد اول بودی ....

اون : مثل اینکه مامانت بیداره و نمی تونی جواب بدی باشه بهشون بگو که تموم شد.

من : خونه نیستم...که بیدار بشه یا نشه ( من صبح زود از خونه زده بودم بیرون رفته بودم کنار دریا)

اون: خوب باشه من همه چیزو قبول می کنم و هرچی هم تا الان پیش اومده تقصیر من بوده شما ببخشید     خداحافظ.

من: من دوست ندارم کاری که من کردم یکی دیگه گردن بگیره...

من اومدم منم میرم...

این ۷ماه بهترین دوران زندگیم بود....

میرم ولی تو و یادت تو قلبمه... اینو بهت قول میدم....

اما فکر نمی کردم اینجوری....اینجوری تموم بشه...

جای تو تو قلب منه ...

هنوزم دوستت دارم.تا زندم هم دوستت دارم...

برات آرزوی بهترینهارو دارم.امیدوارم خوشبخت بشی...

آرزومه که به بهترین ها برسی...

مواظب خودت باش....چ

من رفتم....

برای همیشه....

و خداحافظ.

آره خداحافظ....

     (س)

توی آخرین اس ام اس هم آدرس اینجارو بهش دادم ....

خوب آخرین حرفای مارو شنیدین....

چی قضاوت می کنید؟؟؟؟

بذارین یه کم از حرفام موند که گوش نداد و رفت ....

من خیلی دوستش دارم .... بارها و بارها گفتم ....

من امروز می خواستم ازش بشنوم که منو دوست داره و اگه گفتم میرم می گفت نرو ....

آره می گفت نرو....

من رفتم .... و به من نگفت که نرو....

یعنی من اونقدر بد بودم؟؟؟؟

یه ذره هم منو دوست نداشت؟؟؟؟ یه ذره خیلی کوچولو.....

وای که دارم میمیرم.....

از صبح ساعت ۶ که رفتم لب دریا.....تا الان که اومدم کافی نت ....

من دیگه توی این دنیا کاری ندارم.... امیدی به زندگی ندارم....

اون خیلی راحت با من خداحافظی کرد و رفت ....

خیلی منتظر شدم تا بگه نرو ....خیلی...اما نگفت.....

حسرت به دلم موند.....این همه من گفتم نرو....اما اون یه بار نگفت....

یعنی اینقدر بی ارزش بودم؟؟؟؟

فقط منتظر همین حرف بود....که من بگم تمومه ....

دوستان واقعا من دیگه بریدم...... واقعا هم بریدم.....

میخوام زندگیمو تموم کنم..... اون کاری که ۷ ماه پیش می خواستم بکنم ولی....

۷ ماه به تعویق افتاد.....حتما حکمتی داشت....

این ۷ماه واقعا بهترین دوران زندگیم بود .... بهترین...

من باید بهش می گفتم که بهم بگو دوستم داری؟؟؟؟؟ آره؟؟؟؟

این چه دوست داشتنیه؟؟؟؟؟ هان ؟؟؟؟

به نظر اون من خیلی بد بودم....اخلاقم بد بود....دوستش نداشتم....یا به قول یارو گفتنی سر کار گذاشتمش ..... به نظر شما اینجوری بود؟؟؟؟

وقتی حاضربشی به خاطر اون کسی که دوستش داری....همه چیز خودتو تغییر بدی....

خانوادم مخالف بودن ولی مگه من کوتاه اومدم که من تنها گذاشت؟؟؟؟

من خانوادمو گذاشتم کنار....ولی اون منو گذاشت کنار.....

باورم نکرد.....اره باور نکرد....باور نکرد اینا همه به خاطر اونه.....باور نکرد به خاطر اینکه زودتر بهم برسیم داشتم کارای خدمتمو درست می کردم !!!!

 وای خدا ....... یکی بهم گفت که ازش مطمئن شو بعد....بعد جلوی خانوادت وایسا....بعد تصمیم بگیر....

منم  می خواستم مطمئن بشم که دیگه از موقعی که گفتم تو رو می خوام واسه آینده....می خوام باهات ازدواج بکنم آیا منو باور کرده؟ آیا دوست داشتنش بیشتر شده؟

آیا اگه الان من بگم برم میگه نرو؟؟؟؟؟

ولی هیچ یک از این حرفارو نزد و رفت....فقط همه چیز تقصیر منه و ببخشید و خداحافظ.....همین!

وای که من چقدر بیچارم.....

الان خیلی تنهام....خیلی تنهام....

دیگه نمی تونم بنویسم ..... میرم اگه عمرم به دنیا بود دوباره میام .....

فعلا.....بای

دوستش دارم ولی اون ...

سلام .... وبلاگ من بازدید کنندهاشو از دست داده نمی دونم چرا ؟؟؟؟؟

الان فقط یه دوست هست که من سر می زنه من هم به امید اون یک دوست دارم می نویسم....

اون قضیه هرجوری بود درست شد البته اگه دوستم (ج) وساطط نمی کرد هرگز نمی شد....

ما دوباره آشتی کردیم....

چند روزی گذشته....خانواده ی من هر روز ازمن می پرسن که چه کار کردی؟؟؟؟ دوستی با (ی) ؟؟؟؟

من هم روی حرفم ایستادمو می گم که دوستش دارم.....

چند روز پیش....خانواده ی (ی) هم به اون مشکوک می شن....اونم توی محدودیت قرار می گیره... ما این چند روز رو خیلی سخت گذروندیم.....در طول روز ما فقط صبح زود از ساعت ۶:۳۰ - ۷ تا ۹ به هم دیگه اس ام اس می دادیم....خیلی سخته که در طول روز فقط اون موقع بتونی با عشقت حرف بزنی....اما تحمل کردیم....

امروز ۲۰/۱/۸۷ ساعت ۷:۱۰ می شد من داداشم رسونده بودم مدرسه و برگشته بودم منتظر بودم که اس ام اس بده که خواب مونده بود و من طاقت نیاوردم و اس ام اس دادم بهش .... یه تک کوچولو هم زدم...بیدار شد و اس ام اس بازیمون شروع شد.....

امروز من اداره ارشاد جلسه داشتم....از ساعت ۹ تا ۱۱ .... تا ۱۱ که از جلسه اومدم بیرون دیدم ۷ بار شمارش افتاده.... اس ام اس دادم . خلاصه ....یه ۵/۱ ساعتی باز اس ام اس بازی کردیم....تا اینکه رفت و ساعت فکر کنم ۱:۳۰ - ۲ بود که اومد....باز شروع کردیمو.....تا من رفتم خونه....خونه باز وضعیت زیاد خوب نبود نمی شد اس ام اس بدم ..... خداحافظی کردم اما اس ام اسم نرفته بود .... البته اینو بگم که قبلا قرار گذاشته بودیم تا من برم مشهد تا کارمون جدیت پیدا کنه !!!! گفته بود باید تا تابستون بیایی....من هم که اوضاع خودم و خانوادمو می دیدم اونا اجازه نمی دادن که برم حتی اگه غیر اجازه اونا می رفتم هم .... که بهش گفتم اگه خدایی نکرده من نتونم بیام چی می شه؟؟؟؟ گفت : هیچی همه چی تموم می شه !!!!

پیش خودم فکر می کردم که اگه اون منو دوست داشته باشه صبر می کنه اما اون....خوب حق داره!!!!

همین دوست من (ج) بعد از ۲ سال دوستی رفت پیش عشقش....

ظهر فکر کردم که داره شوخی می کنه....تا بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم....دوباره بهش اس ام اس دادم....ازش پرسیدم اگه من تا تابستون نیام تو چی کار می کنی؟؟؟؟ گفت: بهش فکر نکردم ولی قرار طوری بوده که تو بیایی اما حالا می گی .....

اما اگه نیایی همه چی تمومه..... من خیلی دوستش دارم  خیلی .... خیلی زیاد

فکر می کردم اونم در مقابل منو دوست داره....حاضر باشه تا با من بمونه نه اینکه ...

نه اینکه با نرفتن من بگه همه چی تمومه.....

من که تا قبل از دوست شدن با اون همه امیدم نسبت به زندگی از دست داده بودم دوباره امید وار شدم....

من نمی خواستم برم خدمت(سربازی) اما برای اینکه زودتر بتونم به اون برسم حاضر شدم برم تو همین ۱و۲ ماه آینده مشغول انجام دادن کاراش بودم اما امروز بعد از ظهر و غروب خیلی برام سخت گذشت....خیلی....

نمی دونم شما تا حالا عاشق شدین؟؟؟ دل به کسی بستین؟؟؟؟ دل کندن خیلی سخته....خیلی

اما نمی دونم اون چقدر راحت می تونه بگه همه چی تموم بشه....

همون روزی که با من قهر بود فهمیدم که واسش خواستگار اومده.....این اوضاعمو بدتر کرد که همون شبی بود که بردنم بیمارستان.... بگذریم....

من خیلی دوسش داشتم .... فکر می کردم اونم منو دوست داره.....

اون به اجبار با من دوست شد... شاید به همین خاطر به من دل نبست....

به من دل نبست.....

من بهش گفتم حاضرم همه چیزمو عوض کنم .... همونی بشم که اون می خواد اما ....

اما اون منو نمی خواست .... درسته نمی خواست ....

این من بودم که هی اصرار می کردم .... ای کاش از اول حرف دوستمو گوش نمی دادم و با هاش دوست نمی شدم .... اما الان فایده نداره چون گذشت ....

همه این اتفاقات واسه من افتاد....من هنوزم دوستش دارم و هیچ وقت از دوست داشتنش تو دلم کم نمی شه...هرگز اون .... حرفاش ... قهرکردناش... قلمبه گفتناش .... لوس گفتناش .... پرو گفتناش .... هنوز تو گوشمه ... هنوز .... نمی دونم چرا این روزا اینقدر گریه می کنم ... خیلی گریه کردم .... اشک ریختم .....

من دوباره امیدم از دست دادم .... منتظر ادامش باشین چون الان دیگه نمی تونم ادامه بدم فعلا....

اگه زنده موندم میام .... اگه ..... بای

دارم از پا می افتم ....

سلام

۱۵ روز بعد عید برگشتم!

نمیدونم چه جوری بگم ؟؟؟ از کجا بگم!!!

من (س) ۲۰ ساله با (ی) ۲۱ساله دوست شدم! تقریبا از این داستان ۷-۸ ماهی میگزره!

می خوام همه چیز هم بگم هم نگم! موندم! عید امسال هم خیلی خوب بود هم بد!

داستان من و عشقم....همه چیزم که دارم از دستش می دم .....

من (س) ۲۰ ساله با (ی) ۲۱ساله دوست شدم! تقریبا از این داستان ۷ ماهی میگزره!

می خوام همه چیز هم بگم هم نگم! موندم! عید امسال هم خیلی خوب بود هم بد!

از این نظر خوب بود که من عید امسال با اون بودم... و اینکه داره این دوستیمون به آخرش می رسه! چیزی که منو خیلی داره عذاب می ده! خیلی....

بذارین از اول تعریف کنم....

دوست من که ((ج)) باشه با یه دختری دوست بود...

اینا خیلی وقت که باهم هستن ... یه روز (ج) گفت  تو دوستی نداری چرا؟؟

من گفتم تا حالا کسی رو پیدا نکردم‌!!! گفت که دوست من یه دوست داره!!!

که خیلی هم دختر خوب و نجیبیه !!! من هم ....

یه روز قرار گذاشتیم و من زنگ زدم .... نزدیک ۱ ساعتی حرف زدیم! من گفتم می خوام با تو دوست بشم اما اون می گفت من نمی خوام .... اما اونقدر اصرار کردمو گفتم من می خوام که گفت باید فکر کنه ....

درست یادمه که آخرای ماه مبارک رمضان بود....صبح عید به اولین نفری که تبریک گفتم اون بود...

تا اون روز هیچ ارتباطی نداشتیم.... از اون روز که اس ام اس تبریکو فرستادم شروع شد....

الان که دارم می نویسم اشکام داره میریزه روی کیبورد....

خیلی خوب و با خنده و شادی شروع کردیم .....

اون خیلی خوبه ....خیلی .... هرچی از خوبیا و مهربونیاش بگم کم گفتم.....

چند روزی گذشت....یه روز صبح اس ام اس زد که بیا همه چیز و تموم کنیم.....من جا خوردم!

گفتم چرا؟؟؟ ما که اینقدر خوبیم.....و...

گفت نمی خوام بیشتر از این به هم وابسته بشیم.... اما من کوتاه نیومدم....

به اصرار من گفت باشه!

گذشت و گذشت تا یه روز نمی دونم سر چی با هام قهر کرد....من شکستم....خورد شدم....

اس ام اس زدم .... خواهش کردم .... و آشتی کرد باهام .... می دونم خیلی از من بدی دیده!!!!

خیلی وقتا ازم بیزار شده .....ولی خیلی دوستش دارم که بازم ادامه داد....

ما از هم دوریم...اون یه شهر من یه شهر دیگه !!!!

اون یه دین دیگه من یه دین دیگه !!!!

اما من تو این مدت عاشق شدم.....خیلی دوستش دارم....خیلی....

تو این مدت فقط ۴ باری بامن قهر کرد....اوایل به خاطر اینکه زیاد با اخلاقش آشنا نبودم خوب طبیعی بود اما..... آخرین بارش همین ۳-۴ روز پیش بود که.....

شب ساعت ۱۲ بود! باهم اس ام اس بازی میکردیم ! گفت:خسته شده ! همه چیز تمومه و دیگه هیچی براش مهم نیست و خداحافظ!

وضیعت اس ام اس خیلی بد بود نه میرفت نه می اومد!! من یه اس ام اس فرستادم که نرفت دوباره فرستادم که یه کم طول کشید و اون فکر کرد که نفرستادم و ناراحت شد!!!

اونقدر قسم خوردم .... که فرستادم و نیومده ...اما قبول نکرد!!! گیر داده بود...

 اونقدر که من از دهنم پرید و گفتم که من فرستادم دوست داری فکر کن اومده نداری نیومده!!!!

ناراحت شد....بهش برخورد خیلی بدم بهش برخورد!!! بهش حق میدم....

تا اینکه اون اس ام اس و زد....من حالم بد شد.... نزدیک ۱ بود ساعت که بابام منو رسوند بیمارستان....

با اون حالم بهش اس ام اس میزدم....اونقدر که بابام عصبی شد و موبایلو ازم گرفت....

۲تا آرامش بخش قوی .... یه سرم.....وخونه!

شب تا صبحش خوابم نبرد..فرداش قرار بود بریم یه شهر دیگه!!! صبح ساعت ۶.۳۰ بود که اس ام  اس زد!!!!

دوباره همونا اخه فکر می کرد اس ام اس نیومدن!!! آخه اون ایرانسل داشت و من مخابرات!!!

اون موقع وضیعت اس ام اس خیلی بد بود نه میرفت نه می اومد!!

من که نمی خواستم بفهمه که من حالم خوب نیست...گفتم ظهر باهم حرف می زنیم.... دوباره بهش برخورد اما من نمی تونستم....حالم اصلا خوب نبود....تا ظهرش که هرچی اس ام اس زدم دیدم جواب نمیده !!! تا شب جوابم نداد!!! دست به دامن دوستم شدم .... اون گفت باشه باهاش حرف می زنه!!! اونم یه چندباری بهش زنگ زده بود جوابشو نداده بود....تا ساعت ۱۱ - ۱۱.۳۰ که جوابشو داده بود و با هم حرف زده بودن .... اون شب دوباره حال من بد شد و دوباره بیمارستان ..... اصلا نفهمیدم که چطوری منو آورده بودن خونه تا صبح !!!!

صبح که بیدار شدم دیدم (ج) اس ام اس و زنگ زده بود .....که شب حتما به (ی) زنگ بزن اما من که حالم خوب نبود .... صبح هم ما به طرف شهری که به مدت ۵ سالی اونجایم حرکت کردیم!!!

نشد تا ظهر .... ظهر تا رسیدم با اون حالم زدم از خونه بیرون ....تا بهش زنگ بزنم!!! هرچی شمارشو می گرفتم می گفت در دست رس نمی باشد!!! گرفتم و گرفتم تا گفت خاموش می باشد !!!! تا شب که گرفت و باهم حرف زدیم ....

خلاصه کلی معذرت خواهی و ..... اما اون می گفت تموم بشه .... ومن هم ....

گفتم جبران می کنم و همونی میشم که تو می خواهی و ....من هم واقعا می خواستم اونی بشم که می خواد....چون دوستش داشتم....

گفت ادامه دادن تا که ؟؟؟ من گفتم من تورو واسه همیشه می خوام ....من می خوام به تو برسم!!! اون گفت که نمی شه !!! مادرش عمرا اونو به من بده و خانوادش راضی نمی شن!!!و خانواده ی من هم همین طور....

من گفتم سخته !!! شاید غیرممکن باشه !!! اما اگه ما بخوایم میشه !!!!

حرف زدیم....گریه کردیم....(دومین باری بود که گریه میکرد یعنی من می شنیدم)

می گفت نمی خواد ادامه بده....نمی خواد بیشتر از این بهم وابسته بشه....چون ازدواج منو خودشو ممکن نمی دید.... اما من گفتم اگه ما بخوایم میشه....

من خیلی بیشتر به اون وابسته بودم و هستم ..... وقتی به جدایی فکر می کنم...به نبودن اون....دیوونه می شم .... نمی تونم جلوی اشکامو بگیرم....

قبول کرد من تا تابستون برم شهر اونا(قوچان).... و تا اون مدت ادامه می دیم تا همدیگرو از نزدیک ببینیم.....و دوباره به ادامه دادن فکر کردیم...به کنار هم بودن....من بهتر شدم....۱روز گذشت...من خیلی بهتر شدم....امروز صبح که از خواب بیدار شدم بهش اس ام اس زدم ... بعد از ارسال رفتم دستو صورتمو بشورم....که صدای اس ام اسش اومد....من تو دستشویی بودم...مامانم اس ام اسش خونده بود....اما چون خونمون کسی بود به روی خودش نیاورد!!! من هم سریع لباس پوشیدم زدم از خونه بیرون....تا ساعتای ۱۱ ظهر بود که مامانم بهم زنگ زد که بیا خونه کارت دارم...منم که می دونستم جریان چیه دیگه ... با (ی) هم صحبت کردم که چی کار کنم؟! گفت باهاش حرف بزن .....

منم رفتم.... مامانم شروع کرد که کیه؟؟؟ کجاست؟؟؟ تو چرا ؟؟؟؟ من تو رو اینجوری بزرگ کردم....اونجوری شده ..... آخرش هم اینکه باید تمومش کنی....!!!!منم گفتم که نه....من دوستش دارم....نمی خوام از دستش بدم....دوستش دارم......

گفت که نه نمی شه!!!! تو ۲سالی ازش کوچکتری....اون یه شهره دیگه تو یه جایه دیگه....از کجا امیدواری که خانوادش قبولت کنند!!! کلی حرف زد....گریه کرد....قسمم داد که باید تمومش کنین و  بهترین راه همین که تموم بشه.... چون رسیدن شما به هم ممکن نیست...

من دارم دیوونه میشم....نمی دونم چیکار کنم....یعنی باید از دستش بدم؟؟؟؟ آره؟؟؟؟

چرا باید اینجوری بشه؟؟؟؟ باید بی خیال هم بشیم؟؟؟؟؟ من که طاقت ندارم....

ای خدا چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

واسه همین میگم واسه من اصلا سال خوبی نیست......چون اینجوری شروع شد.....

 

 

 

دستانم در دستانت ....

هوا سرد است و دستان یخ بسته ی من در سوز زمستان...

لحظه ای .

           درنگی .

                     رویایی .

                              ارزویی و ...

دستان من در اغوش ملکوتی دستانت چه گرمی شیرینی ...!

تو نخواهی دانست ...

عاقبت تو نخواهی دانست

چه کسی بهر تو زیست

چه کسی بهر تو مرد

چه کسی با تو زمانی سر برد

.....

چشمم ان لحظه گریست

تا که ان لحظه شکست

که من شهره به رسوایی راه

تو ندانستی کیست

 "عاقبت نیز نخواهی دانست......"

بی نهایت عشق ...

شمعدانی های صورتی حسودند

به آغوش تو، برای من

و جیرجیرکها که مینوازند برای این شادی

و بهشت

که در دستانت جا مانده است. . .

دستانت را که میگیرم، آستینم بوی بهشت میگیرد

و اینجا خود بی نهایت عشق است. . . . . .