دوستش دارم ولی اون ...

سلام .... وبلاگ من بازدید کنندهاشو از دست داده نمی دونم چرا ؟؟؟؟؟

الان فقط یه دوست هست که من سر می زنه من هم به امید اون یک دوست دارم می نویسم....

اون قضیه هرجوری بود درست شد البته اگه دوستم (ج) وساطط نمی کرد هرگز نمی شد....

ما دوباره آشتی کردیم....

چند روزی گذشته....خانواده ی من هر روز ازمن می پرسن که چه کار کردی؟؟؟؟ دوستی با (ی) ؟؟؟؟

من هم روی حرفم ایستادمو می گم که دوستش دارم.....

چند روز پیش....خانواده ی (ی) هم به اون مشکوک می شن....اونم توی محدودیت قرار می گیره... ما این چند روز رو خیلی سخت گذروندیم.....در طول روز ما فقط صبح زود از ساعت ۶:۳۰ - ۷ تا ۹ به هم دیگه اس ام اس می دادیم....خیلی سخته که در طول روز فقط اون موقع بتونی با عشقت حرف بزنی....اما تحمل کردیم....

امروز ۲۰/۱/۸۷ ساعت ۷:۱۰ می شد من داداشم رسونده بودم مدرسه و برگشته بودم منتظر بودم که اس ام اس بده که خواب مونده بود و من طاقت نیاوردم و اس ام اس دادم بهش .... یه تک کوچولو هم زدم...بیدار شد و اس ام اس بازیمون شروع شد.....

امروز من اداره ارشاد جلسه داشتم....از ساعت ۹ تا ۱۱ .... تا ۱۱ که از جلسه اومدم بیرون دیدم ۷ بار شمارش افتاده.... اس ام اس دادم . خلاصه ....یه ۵/۱ ساعتی باز اس ام اس بازی کردیم....تا اینکه رفت و ساعت فکر کنم ۱:۳۰ - ۲ بود که اومد....باز شروع کردیمو.....تا من رفتم خونه....خونه باز وضعیت زیاد خوب نبود نمی شد اس ام اس بدم ..... خداحافظی کردم اما اس ام اسم نرفته بود .... البته اینو بگم که قبلا قرار گذاشته بودیم تا من برم مشهد تا کارمون جدیت پیدا کنه !!!! گفته بود باید تا تابستون بیایی....من هم که اوضاع خودم و خانوادمو می دیدم اونا اجازه نمی دادن که برم حتی اگه غیر اجازه اونا می رفتم هم .... که بهش گفتم اگه خدایی نکرده من نتونم بیام چی می شه؟؟؟؟ گفت : هیچی همه چی تموم می شه !!!!

پیش خودم فکر می کردم که اگه اون منو دوست داشته باشه صبر می کنه اما اون....خوب حق داره!!!!

همین دوست من (ج) بعد از ۲ سال دوستی رفت پیش عشقش....

ظهر فکر کردم که داره شوخی می کنه....تا بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم....دوباره بهش اس ام اس دادم....ازش پرسیدم اگه من تا تابستون نیام تو چی کار می کنی؟؟؟؟ گفت: بهش فکر نکردم ولی قرار طوری بوده که تو بیایی اما حالا می گی .....

اما اگه نیایی همه چی تمومه..... من خیلی دوستش دارم  خیلی .... خیلی زیاد

فکر می کردم اونم در مقابل منو دوست داره....حاضر باشه تا با من بمونه نه اینکه ...

نه اینکه با نرفتن من بگه همه چی تمومه.....

من که تا قبل از دوست شدن با اون همه امیدم نسبت به زندگی از دست داده بودم دوباره امید وار شدم....

من نمی خواستم برم خدمت(سربازی) اما برای اینکه زودتر بتونم به اون برسم حاضر شدم برم تو همین ۱و۲ ماه آینده مشغول انجام دادن کاراش بودم اما امروز بعد از ظهر و غروب خیلی برام سخت گذشت....خیلی....

نمی دونم شما تا حالا عاشق شدین؟؟؟ دل به کسی بستین؟؟؟؟ دل کندن خیلی سخته....خیلی

اما نمی دونم اون چقدر راحت می تونه بگه همه چی تموم بشه....

همون روزی که با من قهر بود فهمیدم که واسش خواستگار اومده.....این اوضاعمو بدتر کرد که همون شبی بود که بردنم بیمارستان.... بگذریم....

من خیلی دوسش داشتم .... فکر می کردم اونم منو دوست داره.....

اون به اجبار با من دوست شد... شاید به همین خاطر به من دل نبست....

به من دل نبست.....

من بهش گفتم حاضرم همه چیزمو عوض کنم .... همونی بشم که اون می خواد اما ....

اما اون منو نمی خواست .... درسته نمی خواست ....

این من بودم که هی اصرار می کردم .... ای کاش از اول حرف دوستمو گوش نمی دادم و با هاش دوست نمی شدم .... اما الان فایده نداره چون گذشت ....

همه این اتفاقات واسه من افتاد....من هنوزم دوستش دارم و هیچ وقت از دوست داشتنش تو دلم کم نمی شه...هرگز اون .... حرفاش ... قهرکردناش... قلمبه گفتناش .... لوس گفتناش .... پرو گفتناش .... هنوز تو گوشمه ... هنوز .... نمی دونم چرا این روزا اینقدر گریه می کنم ... خیلی گریه کردم .... اشک ریختم .....

من دوباره امیدم از دست دادم .... منتظر ادامش باشین چون الان دیگه نمی تونم ادامه بدم فعلا....

اگه زنده موندم میام .... اگه ..... بای