تنهایی ....

سلام...

دوستای عزیز باز تا من نروم بگم آپ کردم نمیان سراغی نمی گیرن از من تنها....

خیلی تنهام....خیلی....

توی این چند روز نه شب داشتم نه روز.....

به گفته بعضی از دوستان حقم همینه..... بعضی ها هم می گن حق با تو....

نمی دونم ؟! به هر حال دیروز یا پریروز بود فهمیدم یکی از دوستام که مثلا رفیقم بود اونم

ادای رفاقت می کرد... که من خیلی هم پشتش بودم ولی توی سخت ترین جای زندگیم تنهام گذاشت....اونم به خاطر خودش که نمی خواست عشقشو از دست بده منو تنها گذاشت....

الان فقط یه دوست دارم که باهام همدردی می کنه .... باهام حرف می زنه....آرومم می کنه....

الان می فهمم که دوست خوب و بد کدامند....

الان فهمیدم که .... اشکالی نداره وقتی آدم بد میاره از در و دیوار بدی میریزه....

حتما خدا تو این کارش یه حکمتی داره.....

من موندم و گریه های شب تا صبحم.... من موندم و یه مشت خاطره.....

قبلا هم گفتم بازم می گم این مدتی که باهاش دوست بودم بهترین دوران زندگی من بود...

بهترین....

الان رفیق تنهای هام شده این وبلاگ که میامو حرفامو می نویسم....

البته حق من همینه....

نمی خوام دوباره حرفهای گذشته امو تکرار کنم....

حرف جدید هم که .... نیست...

یه سری از حرفهایی که نگفتمو می خوام بگم ولی نه....

بذار همه فکر کنن که مقصر منم ....

به گفته خودش نباید عاشق من بچه می شد !!!!

من بچه ام ....

می گن عشق بچه ها که پاک تره .... صاف تره ....

بازم می گم عاشق من نبود ....

همین ....