دوباره ...

این روزها خیلی سخت داره میگذره....

هر طور هست داره میره ...

نه شب دارم و نه صبح ....

اگه یه لحظه چشم روی هم میزارم کابوس میبینم و از خواب بیدار میشم...

نه دلم به کار میره نه به هیچ چیز دیگه ای ...

فکر میکردم برمیگرده ولی فقط اومد یه مقدار حرف زد و رفت .... آخرش هم یه بای خالی ....

به هر حال مثل اینکه واقعا تموم شده ... من ولی هنوز باورم نمیشه که دیگه ندارمش ...

من قبول دارم که همه چیز تقصیر من بود ... اون گفت هیچ وقت منت تورو نمیکشم !!!!!

این منت کشیدن بود که به من بگه بیا دوباره از نو شروع کنیم .... به هم دیگه فکر کنیم ...

به آینده ... یا هیچی!!!!

ولی هیچی نگفت و رفت ....

اون که رفت خوشی رفت

اون که رفت همه چی رفت

من دیگه هیچ امیدی به زندگی ندارم ....

بار ها و بارها از خدا خواستم منو از این دنیا ببره ولی ...

دو بار خواستم خودمو بکشم ولی دوباره زنده ام و نفس میکشم ....

ای خدا منو زودتر از این دنیای بی وفا ببر .... ببر پیش خودت ....

یکی از دوستام توی وبلاگش درمورد همسرش خیلی چیزهای قشنگی نوشته بود من که خوندم یه جورایی حسودیم شد بهش .... خیلی احساس حسودی داشتم وقتی اونارو می خوندم ...

آرزو می کردم جای اون باشم ...خیلی ....

ولی حیف که من ابتدای راه شکست خوردم و به اونجا نرسیدم ....

قسمت یا هرچیزی میخواین اسمشو بذارین ولی من باختم ... آره باختم ...