به من می گفتی دوست داری سرتو بذاری رو زانوهایم،
من هم موهامو بریزم رو صورتتو،و تو اونارو نوازش بدی
و تو چشام نگاه کنی و یک دل سیر گریه کنی
نمیدانم حالا اون چشمها نظاره گر چشمهای کیست.
تقدیر چنین بود و من هیچ گله ای ندارم ففط آرزوی
سلامتی و بهترین برایت دارم و از خدا می خواهم
که هیچ وقت آن چشمها اشک نریزد
دوست دارم در یه جاده دراز و برفی قدم بذارم
جاده ای که انتها نداشته باشه تنهایی قدم بزنم
و
فکر کنم به گذشته،حال و آینده |