به یادت هست روزی که چشمانت تمام هستی و عشق نگاهم را برای قاصدکها خواند و بادش داد نمی دانم چرا اینگونه کردی تو و بعد از آن چه بی رحمانه گریاندی دل بی کینه و آلنده از عشقم ولی من بازم از تصویر ابهام نگاه تو و از نجوای دل ناگفته های تو امید مبهمی دارم دل سنگ هم اگر که بشنود این ناله ام را از تمنای دو چشمانت به تاراج نگاهم دلش چون نی لبک می شد به دیدارم می آمد ولی من در عجب ماندم برای قطره اشکی ز مژگانت پراز دلشوره ام . با دیدگان از غم وحسرت در این آبادی متروک ولی برای بر قراری ماندن، حرمت دیرینه عشق به یاسها و اقاقیها سژردم ضمیر عشق را از نو ، نویسند . اگر فانوس چشمانت در این دریای طولانی چراغ راه من باشد قسم به جزر و مد عشق که تا روزی نیایی تا اگر ساحل شود پیدا نمی یابم سکان دل ..............