میگفتی ...

به من می گفتی دوست داری سرتو بذاری رو زانوهایم،

 

من هم موهامو بریزم رو صورتتو،و تو اونارو نوازش بدی

 

 و تو چشام نگاه کنی و یک دل سیر گریه کنی

 

 نمیدانم حالا اون چشمها نظاره گر چشمهای کیست.

 

تقدیر چنین بود و من هیچ گله ای ندارم ففط آرزوی

 

 سلامتی و بهترین برایت دارم و از خدا می خواهم

 

که هیچ وقت آن چشمها اشک نریزد

 

دوست دارم در یه جاده دراز و برفی قدم بذارم

 

جاده ای که انتها نداشته باشه تنهایی قدم بزنم

و

 فکر کنم به گذشته،حال و آینده

نظرات 1 + ارسال نظر
الناز 9 اسفند 1386 ساعت 21:59 http://www.sarzamine-yakhi.blogsky.com

سلام خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بیا منتظرتم آپ توپی شده............

ممنون که همیشه بهم سر می زنی ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد